فقط خودم

نه تخت جم نه ملک سلیمانم آرزوست ، راهی به خلوت دل جانانم آرزوست

فقط خودم

نه تخت جم نه ملک سلیمانم آرزوست ، راهی به خلوت دل جانانم آرزوست

کوچ ابدی مردی بزرگ ، بوی جوی مولیان


حدود یک سال و اندی پیش سر ظهر بود همه خواب بودن و من به رسم همیشه بیدار ، بد جور هوس خوندن داستانی چیزی کرده بودم ، همینطور داشتم می چرخیدم که یه کتاب بردارم بخونم ، خیلی اتفاقی کتاب ادبیات سوم دبیرستان داداشم رو دیدم ، گفتم فرصت خوبیه یادی از گذشته کنم و به یاد دوران دبیرستان بشینم یکی دو تا از درساشو بخونم ! ( البته چون هنرستانی بودم ادبیات 3 نداشتم و ندیده بودم درسای این کتاب رو ) من معمولا با اینکه اصلا ادبی نیستم و هیچ سر رشته ای هم ندارم ، اما علاقه ی شدیدی به ادبیات دارم ، موقعی که خواستم شروع کنم به خودم گفتم یه صفحه باز می کنم هر چی اومد همونو می خونم ، خیلی اتفاقی صفحه 172 کتاب یه درس با عنوان بوی جوی مولیان ... اشتباه نکنید این اون بوی جوی مولیان رودکی نبود ، بخش آغازین کتاب "بخارای من ایل من" بود که نوشته محمد بهمن بیگی بود.

در مورد ایل قشقایی نوشته بود که خیلی به خودمون نزدیک هستند ، حتی دور و نزدیک دوستانی دارم که از این طایفه هستند ، قشقایی ها در فیروز آباد ، سرحدات اقلید و تعدادی هم در شیراز ساکن شدند . پس برام جالب شد که حتما بخونم .

داستان ایل من ، بخارای من به گفته کتاب سوم دبیرستان فراز و فرودی از تاریخ معاصر ایل قشقایی و دوران کودکی خود اوست .

بوی جوی مولیان بخش آغازین این کتاب هست که حکایت کننده ی زندگی در دوران کودکی اوست تا رسیدن به درجات بالای تحصیلات و اشتغال به کار او و ...

البته نام بوی جوی مولیان رو از همون شعر رودکی برگرفته و در همین بخش زمانی که برادرش از ایل برای او نامه می نویسد ، به این موضوع اشاره می کند : "نامه ی برادر با من همان کرد که شعر و چنگ رودکی با امیر سامانی!".

او در کودکی با سختی بسیار به درس و تحصیل پرداخت و با الاخره تصدیق لیسانس را گرفت و در جایی می نویسد ، "پدرم لیسانسم را قاب گرفت و بر گچ فرو ریختی اتاقمان آویخت و همه را به تماشا آورد . پیر مرد دل خوشی دیگری نداشت . روز و شب با فخر و مباهات ، با شادی و غرور به تصدیقم می نگریست و می گفت : جان و مالم و همه چیزم را از دست دادم ولی تصدیق پسرم به همه ی آنها می ارزد." جذب داستان شده بودم به شدت دوست داشتم ادامه داشته باشه که تمام شد و من رو به فکر وا داشته بود ، کتاب رو بستم و به کارای روزانم مشغول شدم ، اما همچنان توی فکر بودم و اینایی که خونده بودم رو مرور می کردم ، واقعا خیلی جذاب بود برام .

-----

گاها همزمان با کار کردن با کامپیوتر تلویزیون رو هم کنار دستم روشن می گذارم ، اما توجهی نمی کنم فقط آهنگ صدا ها تو گوشم هست سر گرمم می کنه ، اون شب اتفاقی شبکه فارس رو گذاشته بودم. تو ذهنم داشتم به داستانی که امروز خونده بودم فکر می کردم ، تو این فکر بودم که ادامه داستان چیه ، آخه داستان اونجایی تموم شد که تازه اول اشتغال او بود ( کارمندی بانک )  ، دوست داشتم بدونم تا کجاها رفته و چقدر پیشرفت داشته که الان داستانش توی کتاب مدرسه چاپ شده  ، یه لحظه نگاه به تلویزیون کردم دیدم بله ، ایشون توی تلویزیون مهمون یه برنامه ادبی بودند .

واقعا جا خوردم ، یه اتفاق خارق العاده افتاده بود. واقعا نمی فهمیدم دلیل این اتفاقات چیست ؟

به نظرم این شخصیت انقدر بزرگ بود که این اتفاق ناگهانی برای من افتاد . یه چیزی فراتر از احساس و بیان .

بعد ها خیلی علاقه مند شدم و تحقیقات اندکی کردم ، در محله ابیوردی شیراز زندگی می کرد ، قصد کرده بودم که حتما هماهنگ کنم و برم و ببینمش و این داستان رو بهشون بگم. اما مثل همیشه این پشت گوش انداختن های من نمی گذاشت ...

امروز که رفته بودم کلاس برنامه ریزی توسعه ، بحث انتقاد از دولت و فعالیت های فرهنگی داغ بود ، وسط کلاس یکی از دانشجو ها گفت استاد یه چی خارج از درس بگیم ؟

گفت بگو ، گفت شنیدین که محمد بهمن بیگی فوت کرده ، دیروزم تشییع جنازش بوده ، اما چیزی توی تلویزیون نگفت ؟

دنیا رو سرم خراب شد ،

هنوزم در تاثر این حادثه هستم

خدایش بیامرزد که اینچنین محبوب رفت!


اینم چکیده ای از بوی جوی مولیان او : ( به تلاش انجمن آثار و مفاخر فرهنگی )

«من در یک چادر سیاه به دنیا آمدم. زندگانی را در چادر با تیر تفنگ و شیهه اسب آغاز کردم. تا ده سالگی حتی یک شب هم در شهر و خانه شهری به سر نبردم... زمانی که پدر و مادرم را به تهران تبعید کردند، تنها فرد خانواده که خوشحال و شادمان بود، من بودم. نمی‌دانستم که فشنگ مشقی و تفنگم را می‌گیرند و قلم به دستم می‌دهند... پدرم مرد مهمی نبود. اشتباهآ تبعید شد... و دوران تبعیدمان بسیار سخت گذشت... چیزی نمانده بود که در کوچه‌ها راه بیفتیم و گدایی کنیم. مأموران شهربانی ]رضاخان[ مراقب بودند که گدایی هم نکنیم... به کتاب و مدرسه دلبستگی داشتم. دو کلاس یکی می‌کردم. شاگرد اوّل می‌شدم. تبعیدی‌ها، مأموران شهربانی و آشنایان کوچه و خیابان به پدرم تبریک می‌گفتند و از آینده درخشانم برایش خیال‌ها می‌بافتند. سرانجام تصدیق گرفتم. یکی از آن تصدیق‌های پررنگ و رونق روز. تبعیدی‌ها، مأموران شهربانی، کاسب‌های کوچه، دوره‌گردها، پیازفروش‌ها، ذرّت‌بلالی‌ها و کهنه‌خرها همه به دیدار تصدیقم آمدند. من شرم می‌کردم و خجالت می‌کشیدم. پدرم از شور و شوق اشک به چشم آورد. در مراجعت به خانه دیگر راه نمی‌رفت، پرواز می‌کرد... ملامتم می‌کردند که با این تصدیق گرانقدر، چرا در ایل مانده‌ای و چرا عمر را به بطالت می‌گذرانی؟ تو تصدیق داری و باید مانند مرغکی در قفس در زوایای تاریک یکی از ادارات بمانی و بپوسی و به مقامات عالیه برسی. در پایتخت به تکاپو افتادم و با دانشنامه حقوق قضایی به سراغ دادگستری رفتم تا قاضی شوم و درخت بیداد را از بیخ و بن براندازم. دلم گرفت و از ترقّی عدلیّه چشم پوشیدم. در ایل چادر داشتم، در شهر خانه نداشتم. در ایل اسب سواری داشتم، در شهر ماشین نداشتم. در ایل حرمت و آسایش و کس و کار داشتم، در شهر آرام و قرار و غمخوار و اندوه‌گسار نداشتم. نامه‌ای از برادرم رسید. بوی جوی مولیان مدهوشم کرد. ترقّی را رها کردم. تهران را پشت سر گذاشتم و به سوی بخارا بال و پر گشودم. بخارای من ایل من بود».